اجتماعی
از همکاران محترم سایبری و کاربران شبکه های اجتماعی مجدانه تقاضا داریم، با انتشار و اشتراک این خبر، این خانواده ی محترم دزفولی را جهت درمان کودک خود یاری نمایند.
” مهم : هم اکنون با پدر امیرعلی تماس حاصل شد و ایشان توضیحاتی دادند:
گروه خونی امیر علی B+ هست اما تمامی گروه های خونی میتوانند اهدای خون داشته باشند با این شرط که دارای پارامترهای اعلام شده( HLA ) باشند.
این آزمایش فقط در تهران انجام میشود و سازمان انتقال خون دزفول تنها می تواند نمونه خون ها را به تهران منتقل کند.
که متاسفانه طی تماسی که با سازمان انتقال خون دزفول داشتیم، از انجام این مهم سر باز زدند .
آقای فضل علی پور شماره تماس بیمارستان شریعتی تهران را اعلام کردند.
021-84902669
021-88220043
تهران بیمارستان شریعتی/ جهت انجام آزمایشHLA
آقای فضل علیپور از توجه همه مردم تشکر کردند و گفتند امیرعلی تنها نیازمند خون است.”
جهت عضویت در بانک اهداکنندگان سلولهای بنیادی ایران به سایت زیر مراجعه فرمایید:
بانک اطلاعات اهدا کنندگان سلولهای بنیادی ایران
پس از عضویت این پیغام را مشاهده می فرمایید:
برای تکمیل پرونده شما نیاز به آزمایش HLA می باشد که جهت انجام آن باید به دفتر بانک به نشانی زیر مراجعه کنید. میتوانید در اولین فرصت ممکن و یا بعد از هماهنگی مراجعه کنید. انجام این آزمایش برای شما هزینه ای نخواهد داشد.
مزید امتنان خواهد بود اگر موضوع را به اطلاع سایرین نیز برسانید.
بانک اطلاعات اهدا کنندگان سلولهای بنیادی ایران
تهران تقاطع جلال آل احمد و کارگر شمالی بیمارستان شریعتی ساختمان مرکز تحقیقات خون (ساختمان اورژانس) طبقه سوم
2-آنان که پشیمانی می آورند
3- آنان که نعمت ها را از بین می برند
4-آنان که روزی های قسمت شده را کم می کنند
5-آنان که آبروها را بر باد می دهند.
6-آنان که بلا نازل می کنند
7- آنان که موجب شماتت دشمن می شوند
8-آنان که مرگ زود هنگام می آورند
9-آنان که امیدها را به ناامیدی تبدیل می کنند
10-آنان که هوا را تیره و تار می سازند
11-آنان که پرده دری می کنند
12-آنان که مانع قبولی دعا می شوند
13-آنان که باران را قطع می کنند
پی نوشتها:
1) معانی الاخبار، مرحوم صدوق ص 270-271.
یکی از فرماندهان عراقی که از خرمشهر جان سالم به در برده بود در خاطراتش مینویسد: «در روز 26/5، تمام تیپهایی که سالم مانده بودند. عقبنشینی کردند. روز بسیار بدی بود، چون فرماندهی نظامی دستور اعدام تعداد زیادی از افسران را صادر کرد، اما به من و سرهنگ احمد زیدان نشان شجاعت اعطا کردند. سرهنگ احمد به دلیل زخمی شدن با عصا راه میرفت...
هنگام توزیع نشان شجاعت، صدام گفت: من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم. این نشانها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است. کاش کشته میشدید و عقبنشینی نمیکردید.
او خشمگین به ما نگاه میکرد. بعد به طرفمان تف انداخت و گفت: چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید. چرا از سلاحهای شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمیشوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانکها ببینم.
صدام حرفهای زیادی زد که همه آنها را نمیتوانم بازگو کنم. در این هنگام، به سنگدلی صدام پی بردم. شاید در آن زمان خواست خدا همراه ما بود که توانستیم از چنگ صدام نجات پیدا کنیم. چرا که او به حدی ناراحت و عصبی بود که لیوان آبی را که در دستش بود، بر زمین کوبید و ذرات خرده شده لیوان را به سمت ما پاشید. سپس یکی از لیوانهای مقابل خود را روی میز کوبید که خردههای آن در سالن پخش شد. بعد فریاد زد: ای وای، خرمشهر از دست رفت! دیگر چطور میتوانیم آن را پس بگیریم؟ در این موقع سرتیپ ستاد ساجتالدیمی برخاست و گفت: ببخشید قربان...
صدام خشمگین به او نگاه کرد و گفت: خفه شو احمق ترسو! همهتان ترسویید و باید اعدام شوید!
من خود را برای مرگ آماده کردم و در دل گفتم: ای کامل، ای پسر جابر، امشب خواهی مرد و جسدت هم گم و گور خواهد شد.
صدام فریاد زد: «چرا به آنها شیمیایی نزدید؟» یکی از افسران گفت: «قربان، در این صورت، سلاح شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر میکرد، چون ما نزدیک دشمن بودیم.» صدام فریاد زد: «به درک! آیا خرمشهر مهمتر بود یا جان سربازان، ای مردک پست؟» او یکسره دشنام میداد؛ آنقدر که به این نتیجه رسیدم این مرد بویی از آدمیت نبرده است. وقتی سرتیپ ستاد نبیل الربیعی شروع به صحبت کرد، فکر کردم صدام او را میبخشد؛ اما تا صبحتهای او تمام شد، صدام کفش خود را در آورد و به طرف او پرتاب کرد. کفش او میان افسران رفت. محافظان بعدا کفش را به صدام برگرداندند.
او در پایان سخنانش گفت: «من در مقابل خود مرد نمیبینم، به خدا قسم که همهتان از زن کمترید. زنهای عراقی از شما برترند.» باز به صورت ما تف انداخت و رفت. محافظانش شروع کردند ما را با چوب زدن؛ این در حالی بود که افسران عالیرتبه گریه میکردند و میگفتند: «زنده باد صدام!»
سفر به مصر، بدون ویزا!
جایی بسیار دور ازشهرهای شلوغ، درست نزدیک به مرکز پهنه ایران و در میانه کویری پهناور، جزیره ای کوچک درمیان شن های روان واقع است، روستای مصر، همان روستایی است که درست به اندازه خود کویر شگفتی دارد. حیرت انگیز، افسونگر و بی نظیر... این تنها چیزی است که در نگاه اول به مصر، به زبانتان خواهد آمد.
شن های روان این منطقه که محلی ها با ترکیب زیبای فارسی (ماسه بادی) رمل از آن نام می برند همه چیز این دریاست که برخلاف دریای مرسوم کمتر موجودی زنده یا مرده در آن یافت می شود. این ماسه بادی ها تادیوار به دیوار چینه های روستا و زمینهای کشاورزی آن پیش آمده اند و درعین لطافت بسیار مثل آب روان،گویی به انتظارنشسته اند تا روستا را هم درنوردند. اما مردمان کویر دردل این دریای شن، با توسل به کاریز (قنات) این ابتکار خاص ایرانیان، جزیره ای ساخته اند؛ بستر نعمت... خرما، انار، صیفی جات در مصر به وفور یافت می شوند و شاید هم همین نخلهای استوارند که این سرسبزی را میان این همه بی آبی و داغی به ارمغان آورده اند.
این روستا، واحه ایست در 40 کیلومتری شرق جندق که حضور جهانگردان خارجی در آن، یکی از شیرینترین خاطرات 40 خانوار ساکن در آن است و جندق نیزشهرکویری کوچکی است که درست در میانهراه دامغان به نائین و اصفهان قراردارد.
وجه تسمیه روستای مصر
بعد از دیدن مصر می پنداری شاید اینجا مدتهاست از زمان جا مانده است... و با خود می گویی: چرانام این واحه خوش خط و خال را مصر نهادند ؟ مصری که می توان بدون ویزا به آن مسافرت کرد و چه چیز از این بهتر؟
بنیانگذار این روستا فردی بود به نام یوسف که به شبانی و چراندن گوسفندان روزگار می گذراند. از عمر این روستا شاید 100 سال بیشتر نگذرد... نام پیشین این روستا به نام بنیانگذار آن مزرعه یوسف بود و بعدها به چاه دراز تغییر نام داد. زیرا آب مصر از چاهی عمیق در حدود 25 کیلومتری مصر تامین می شود و چون چاه عمیق است، مردم منطقه این روستا را به نام چاه دراز می شناختند. تا آنکه یوسف با توجه به نام خودش از داستان حضرت یوسف در قرآن الهام می گیرد و آن را مصر نام می گذارد که تا هم اکنون نیز همه با همین نام روستا را می شناسند.چوپان فقیر(یوسف) چاه را برای دستیابی به منبع آب کافی برای گوسفندانش حفرمی کند و به کمک خوانین منطقه آب چاه را با حفر قنات تا مصر امروزی هدایت می کند.
زندگی بی شتاب
مصر دهکده ای است جدا افتاده از جاده اصلی که بیشتر به آوردگاهی می ماند که در آن درختان کهن نخل به همراه سازه های خشتی و بادگیرهای آفتاب خورده اش، مدتهاست مشغول زورآزمایی با تپه های لغزان شن هستند. روستایی که نزدیکترین فاصله را با میانه ساحلی جنوبی کویر نمک دارد. برای دیدن این روستا باید به 40 کیلومتری شرق جندق و 50 کیلومتری شمال خور از توابع استان اصفهان سفر کنید.
در ورودی روستا دو اتاق کوچک مقابل هم قرارگرفته اند که داخل یکی ژنراتور بزرگی است که برق مصر و روستای هم جوار آن را تامین می کند و دیگری تنها مغازه روستاست که مجهزبه خط تلفن ثابتی است که ارتباطات مخابراتی ساکنان یا احیانا مسافران را برقرار می کند. در این روستا ارتباط با تلفن همراه میسرنیست و برق روستا هم قبلا به دلیل عدم قرارگرفتن درشبکه سراسری از 5 صبح تا 10:30 شب متصل بود و راس ساعت 10:30برق و صدای موتور برق قطع می شد. اما هم اکنون در تمام طول 24 ساعت برق روستا وصل است.
شمار اهالی روستا را 170 نفر تخمین می زنند که البته در گذشته این رقم بیشتربوده، اما سیل بزرگی که چند سال پیش رخ داد و سبب ویرانی نیمی از دهکده را فراهم آورد، سبب شده تاروند مهاجر فرستی روستا با شتاب قابل تامل افزایش یابد. در نخستین برخورد با معماری خاص روستا و اندک آدمهای آن که به نظر نمی رسد هیچ کدام عجله ای برای رسیدن به مقصد داشته باشند. در مصر همه چیز آرام و بی هیاهو است. انگار که مصر از دور تند زمانه جا مانده باشد.