شاهان و سلاطین قاجاری بیش از آنکه رفتارشان متاثر از واقعیت های موجود و شرایط عینی جامعه باشد تحت تاثیر تمجیدهای متملقانه و لاف زنی های اطرافیانشان بوده است. چه این که از این گونه چاپلوسان در میان درباریان آنان به وفور وجود داشته است. تعاریف این گونه عناصر ریاکار بیش از عوامل دیگر در شکل دادن به باور شاهان قاجار سهم داشته است. در نتیجه آنان گاهی حتی در اوج ضعف و انحطاط خویش، خود را در عرش قدرت میپنداشتند. داستان زیر که از قول عبدالله مستوفی نویسنده و از سیاسیون دو عصر قاجار و پهلوی روایت شده موید همین حقیقت است. عبدالله مستوفی در کتاب تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه ، در خاطره ای با عنوان « قربان! شمشیر مکش که عالم خراب خواهد شد » چنین مینویسد:
... در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املا می کرد بپذیرد. فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در انعقاد پیمان آشتی، سلاحی خبر کرد. قبلاً به جمعی از خاصان دستوراتی راجع به این که در مقابل هر جمله از فرمایشات شاه چه جواب هایی باید بدهند داده شد و همگی نقش خود را روان کرده بودند.
شاه بر تخت جلوس کرد و دولتیان سرفرود آوردند. شاه به مخاطب سلام، خطاب کرد و فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یکمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ مخاطب سلام که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود تعظیم سجده مانندی کرد و گفت: « بدا به حال روس!! بدا به حال روس!! » شاه مجددا پرسید: « اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و تواماً بر این گروه بی دین حمله کنند چطور؟» جواب عرض کرد: « بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!»
اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند: « اگر توپچی های خمسه را هم به کمک توپچی های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ های خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب: « بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» تکرار شد و خلاصه چندین فقره از این قماش اگرهای دیگر که تماماً به جواب یکنواخت بدا به حال روس مکرر تایید می شد رد و بدل شد.
شاه تا این وقت روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را که البته زاده افکار خودش بود به طور حماسه با صدای بلند خواند:
- کشم شمشیر مینایی که شیر از بیشه بگریزد
- زنم بر فرق پسکوویچ که دود از پطر برخیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند: « قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.» شاه پس از لمحه ای سکوت گفت: « حالا که این طور صلاح می دانید ما هم دستور می دهیم با این قوم بی دین کار به مسالمت ختم کنند. »
منبع: شرح زندگانی من، تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه از آقامحمدخان تا آخر ناصرالدین شاه ، نشر زوار ، خرداد 1389 ، عبدالله مستوفی صص 33و34