شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ چند روز به کريسمس مانده بود که به يک مغازه رفتم تا براي نوه ي کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکي را ديدم که يک عروسک در بغل گرفت و به خانمي که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با بي حوصلگي جواب داد: جيمي، من که گفتم پولمان نمي رسد!
زن اين را گفت و سپس به قسمت ديگر فروشگاه رفت. به ارامي از پسرک پرسيدم: عروسک را براي کي مي خواهي بخري؟ با بغض گفت: براي خواهرم، ولي مي خوام بدم به مادرم تا او اين کادو را براي خواهرم ببرد. پرسيدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته پيش خدا، پدرم ميگه مامان هم قراره بزودي بره پيش خدا
پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: اين عکسم را هم به مامان مي دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خيلي دوست دارم ولي پدرم مي گويد که خواهرم آنجا تنهاست و غصه مي خورد.
پسر سرش را پايين انداخت و دوباره موهاي عروسک را نوازش کرد. طوري که پسر متوجه نشود، دست به جيبم بردم و يک مشت اسکناس بيرون آوردم. از او پرسيدم: مي خواهي يک بار ديگر پولهايت را بشماريم، شايد کافي باشد! او با بي ميلي پولهايش را به من داد و گفت: فکر نمي کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولي هنوز خيلي کم است
من شروع به شمردن پولهايش کردم. بعد به او گفتم: اين پولها که خيلي زياد است،حتما مي تواني عروسک را بخري! پسر با شادي گفت: آه خدايا متشکرم که دعاي مرا شنيدي! بعد رو به من کرد وگفت: من دلم مي خواهد که براي مادرم هم يک گل رز سفيد بخرم، چون مامان گل رز خيلي دوست دارد، آيا با اين پول که خدا برايم فرستاده مي توانم گل هم بخرم؟
اشک از چشمانم سرازير شد، بدون اينکه به او نگاه کنم، گفتم: بله عزيزم، مي تواني هر چقدر که دوست داري براي مادرت گل بخري. چند دقيقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغي جمعيت خودم را پنهان کردم.
چند دقيقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغي جمعيت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتي يک لحظه هم از ذهنم دور نمي شد؛ ناگهان ياد خبري افتادم که هفته ي پيش در روزنامه خوانده بودم: کاميوني با يک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسيار وخيم است. فرداي آن روز به بيمارستان رفتم تا خبري به دست آورم. پرستار بخش خبر ناگواري به من داد: زن جوان ديشب از دنيا رفت
اصلا نمي دانستم آيا اين حادثه به پسر مربوط مي شود يا نه، حس عجيبي داشتم. بي هيچ دليلي به کليسا رفتم. در مجلس ترحيم کليسا، تابوتي گذاشته بودند که رويش يک عروسک، يک شاخه گل رز سفيد و يک عکس بود.
واي .....چقدر احساسي بود
:(( OH MY GOD
...................:)
چه رمانتيک
اجتماعي *
رتبه 95
1 برگزیده
641 دوست
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله اسفند ماه
vertical_align_top