پيام
+
زاهدي گويد: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...
اول مرد فاسدي از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفتاي شيخ خدا ميداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستي ديدم که...
افتان و خيزان راه ميرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نيفتي. گفت تو با اين همه ادعا قدم ثابت کردهاي؟
سوم کودکي ديدم که چراغي در دست داشت گفتم اين روشنايي را از
اجتماعي *
90/8/12
اجتماعي *
كجا اوردهاي؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شيخ شهري بگو که اين روشنايي کجا رفت؟
چهارم زني بسيار زيبا که درحال خشم از شوهرش شکايت ميکرد. گفتم اول رويت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنيا هستم چنان از خود بيخود شدهام که از خود خبرم نيست تو چگونه غرق محبت خالقي که از نگاهي بيم داري؟
اجتماعي *
ممنون